وقتى دیدمش یادم رفت ذوق نکنم
یادم رفت متین و موقر بایستم و بچهبازى در نیاورم
یادم رفت ریز ریز نخندم
وقتى توى صفحهى اینستاگرامش بودم یادم رفت نپرسم چرا پروفایلش را عکسِ کاترین هپبورن گذاشته
یادم رفت کنجکاوی نکنم
هنگامی که توى کتاب فروشىِ کوچک کنارِ دانشگاه دیدمش، که داشت براى خودش کتاب مىخرید، فراموش کردم که نگذارم این کار را بکند
یک جایی خوانده بودم کسانى که کتاب مىخوانند تنهایند و یا دوست دارند تنها باشند و من نمىخواستم او تنها بماند یا دوست داشته باشد که تنها بماند
ولى یادم رفت نگذارم کتاب بخرد. خیلی چیزها، تویِ بد موقعیتی از یادم میرود
به گمانم این از یاد رفتنها ارثیست
بابابزرگم آلزایمر داشت. آلزایمر داشت ولى از سرطان ریه مُرد
oOoOoOoOoOoO
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیدهی طوبی خانم است : دراز، لاغر ، با چشمهای ریز بدجنس
یکشنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط میچرخد
دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است : متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا
سهشنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است
چهارشنبه خُل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس پلوی خوشمزهی حسن آقا را میدهد
پنجشنبه بهشت است
و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است. مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی
رو به غروب، سنگین و دلگیر میشود، پر از دلهرههای پراکنده و غصههای بیدلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر
oOoOoOoOoOoO